تصویر ذهن من

ساخت وبلاگ
از خواب بیدار میشی و می گردی دنبال حسی که دیشب حسابی گریه ت انداخت: خبری نیست. ساعت هفت و نیمه و قبل از هر کاری, تبلتتو میزنی به شارژ تا خاموش نشده. بعد آروم پتو رو کنار میزنی و از توری تختت میای بیرون. دیگه خبری از پشه ها نیست؛ شاید جمعش کنی. میری دستشویی و صبحونه نخورده سریع برمی گردی به اتاق و میشینی پای درس: فردا امتحان ریاضی فیزیک داری و تقریبا هیچی نخوندی.  استرس نداری ولی دیشبش فایزه حسابی حالتو گرفته. یا دقیقترش میشه: علی حسابی حالتو گرفته با نطق های غراش از موفقیت و تلاش و کم اهمیت بودن هدف و اینکه اگه الان خیلی تلاش نکنی تا آخر عمر باید سگ دو بزنی و به هیچی نرسی و ... من چقدر ازش دورم. گریه م می گیره. توو فیزیک اگه میخوای یه چیزی بشی باید خودتو وقف کنی: مصطفی. نه تو.  و یه پله میری پایین تر. بعد وقتتو با گشتن توو اسکرین شات های تبلتت حروم می کنی و درین بین یه عکسی از شوپنهاور می بینی که تووش نوشته: حقیقت فاحشه نیست که بازوان خود را به گردن هر بی سر و پایی بیاویزد؛ بلکه زیباروی مستوره ایست که حتی مردی که همه چیز را فدای او کند باز نمی تواند از دست یافتن به او اطمینان خاطر داشت تصویر ذهن من...
ما را در سایت تصویر ذهن من دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : wemydiary2po بازدید : 15 تاريخ : جمعه 21 آبان 1395 ساعت: 16:48

"مسیر" برای خیلیا چیز مسخره اییه و باعث میشه فکر کنن وقتشون تلف شده. ولی برای من اینطور نیست. من توو مسیر کارهای مهمی انجام میدم: آهنگ گوش میدم؛ کتاب می خونم؛ فکر می کنم؛ تصمیم های جدید می گیرم و گاهی غرق در رویا هام میشم(البته مطمئن نیستم این یکی خوب باشه.)؛ به آدم ها لبخند میرنم و ازشون تعریف می کنم و حتی دوست های سی ثانیه ای پیدا میکنم. مثلا یه روز توو مترو نشسته بودم و یه خانوم جوون هم جلوی من ایستاده بود. نگاهش کردم و به هم لبخند زدیم. بعد من حس کردم که الان باید به این "دوست سی ثانیه ایم" یه محبتی بکنم؛ پس بلند شدم و جامو دادم بهش. و حس خوب منتقل شد.  یا یه روز توو مترو یه خانوم چادری رو دیدم که ابروهاشو مداد قهوه ای روشن کشیده بود و بسیار جوون و زیبا بود. یه روسری صدفی(براق صدفی) بسیار زیبا هم سرش کرده بود. نگاهمون که به هم افتاد یکی ازون لبخندهامو بهش هدیه کردم و گفتم که چقد روسریتون قشنگه! اونم خیلی جدی گفت درآرم؛ عوض کنیم.  من ازین تعارف کاملا دروغی لذت بردم و لبخند زدم.  گاهی هم انقد حس های خاصی توو همین مسیر ها بهم دست میده که واقعا قابل توصیف نیست. البته همه ی این حرفا برا تصویر ذهن من...
ما را در سایت تصویر ذهن من دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : wemydiary2po بازدید : 19 تاريخ : جمعه 21 آبان 1395 ساعت: 1:46

ساعت چهار بعداز ظهر بود. تازه بیدار شده بودم. 

اومدم توو پذیرایی و دیدم در بازه. باد زده بود و پنجره ی توی راهرو رو باز کرده بود و هجوم آورده بود سمت در.

دمپایی پام کردم و رفتم توو راهرو؛ دم پنجره. یه نگاه به برگ های فرو رفته توو شیار پنجره کردم و باد خنک زد توو صورتم.

چقدر دلم خواست دو نفر می بودم.

 

تصویر ذهن من...
ما را در سایت تصویر ذهن من دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : wemydiary2po بازدید : 22 تاريخ : جمعه 21 آبان 1395 ساعت: 1:46

من دوشنبه امتحان نیمترم مکانیک تحلیلی دارم که بسیار درس سختیه. یه جورایی یکی از سخت ترین درس های دوره کارشناسی محسوب میشه. و یه سختی مضاعف هم برای من داره که تازه به فیزیک برگشتم و قراره اولین امتحانم رو بعد از "تصمیم بزرگ" بدم. دیروز صبح برای ساعت هشت و نیم گوشیمو تنظیم کرده بودم که تا نه هزار بار بیدار شدم و دوباره خوابیدم و دهنم سرویس شد.  بعد که اومدم درس بخونم, یه اضطراب خیلی شدیدی حمله کرد بهم. ترس از نتونستن؛ ترس از نرسیدن به بودجه امتحان؛ ترس اولین امتحان... . بعد یاد یکی از دوستام افتادم که اگه بود کلی بهم انرژی می داد و می گفت که "پیشرفت ربطی به موفقیت و شکست نداره. پیشرفت فقط به پایبند بودن به فرایند وابسته ست؛ به خسته نشدن و جانزدن. درضمن، فیزیک شدیدا دیربازدهه و تو نباید انتظار نتیجه ی زود هنگام داشته باشی..." و یه حجم آبی امید. خب؛ خوشبختانه همون حرفاش که اومد توو ذهنم, تا یه حدی حالمو خوب کرد. خیلی هم نیازی به خودش نبود.  یکم درس خوندم ولی بازم خیلی ردیف نبودم. بعد یه ذره به کارهای شخصیم رسیدم (که بعدش هم برم کتابخونه دانشگاه.) : کوتاه کردن ناخن؛ شستن مقنعه؛ حمام. و وقتی تصویر ذهن من...
ما را در سایت تصویر ذهن من دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : wemydiary2po بازدید : 23 تاريخ : جمعه 21 آبان 1395 ساعت: 1:46

احساس میکنم خدا آدم هایی رو دوست داره که جدی بگیرنش. آدم هایی که واقعا بهش فکر کنن. به حرف هاش؛ به آفریده هاش. حتی اگه در نهایت به کفر برسن.  من اگه جای خدا بودم؛ همینو میخواستم.  انگار آدم هایی که همیشه خدا رو قبول داشتن هیچوقت جدی بهش فکر نکردن.  الان به نظرم میاد که چقدر دانشمندا برای خدا عزیزن. چه کافر و چه با ایمانش. گمونم برای خدا فرقی نکنه؛ چون اصل کار همون تفکر و درستکاریه؛ همون چیزی که برای خدا ارزش داره.    پی نوشت: با این نوشته نخواستم حرف توو دهن خدا بذارم؛ این صرفا انتظار من از خداست. که ممکنه درست هم نباشه.   تصویر ذهن من...
ما را در سایت تصویر ذهن من دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : wemydiary2po بازدید : 22 تاريخ : جمعه 21 آبان 1395 ساعت: 1:46

امروز یکی از روزای بسیار مفید و عالی من بود که خودم هم انتظار نداشتم اینطور پیش بره. چون چند تا کاری که واقعا دوست داشتم اتفاق بیوفته رو انجام دادم و شرایط هم زمینه ی وقوع رو به بهترین شکل ممکن رقم زد:  1- اقدام برای گرفتن کارت دانشجویی بهشتی که مدتها بود بیخ گلوم بود و نمی رفتم دنبالش. 2- امروز استاد مکانیک تحلیلی نیم ساعت دیر اومد و من درین فاصله همه ی سوالامو از مصطفی پرسیدم و به بهترین شکل ممکن هم ازش جواب گرفتم. راستش یکم از پرسیدن سوال از یه آدم بسیار باهوش غریبه ترس داشتم که با پرسیدن اولین سوال اون حس کاملا برطرف شد. انقدر هم تحلیلی و زیبا مطالب رو به هم ربط میداد که واقعا لذت بردم! چقدر ذهن این بچه کلی نگر و تحلیلی عمل می کنه! و نکته ی خوب این بود که سوالامو توو کلاس ازش پرسیدم و در حقیقت با یه حس معذبیت که جلو همه بخوام از مصطفی_نه یکی از دخترای کلاس_ سوالامو بپرسم مقابله کردم و بسیار هم حس خوبی داشتم: یه قدم به سمت خود واقعی( کاری که فکر می کنی درسته رو انجام بده.) 3- اجازه دادم دوستیم با اردلان روند طبیعی خودشو طی کنه و به پایان برسه: چند وقت پیش یه پستی توو اینستاگرام گذاش تصویر ذهن من...
ما را در سایت تصویر ذهن من دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : wemydiary2po بازدید : 12 تاريخ : جمعه 21 آبان 1395 ساعت: 1:46

دیروز بعد از ظهر دانشگاه بسیار خلوت بود و من همینطور داشتم راه می رفتم و با خودم صحبت می کردم.  یه ماشین هم کنار خیابون پارک بود و بعد از اینکه بسیار بهش نزدیک شدم و همچنان داشتم با خودم صحبت می کردم, دیدم یه پسره توو ماشین نشسته و بادقت داره نگاهم می کنه. معلوم بود از ابتدای مسیر که داشتم می رفتم سمتش و حواسم بهش نبود, اون داشته نگاهم می کرده. بعد که نگاهم بهش افتاد, طرف چشماشو تنگ کرد و سرشو تکون داد که: چیکار می کنی؟ منم ادای دیوونه ها رو در آوردم و با اشاره سر گفتم چیزی نیست. بعد که دو قدم رفتم جلو, خنده م گرفت و متاسفانه نتونستم مثل یه دیوونه ی واقعی به نظر بیام.  باید دفعه بعد یکم مسلط تر بشم. تصویر ذهن من...
ما را در سایت تصویر ذهن من دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : wemydiary2po بازدید : 11 تاريخ : جمعه 21 آبان 1395 ساعت: 1:46

امروز یه روز عجیب غریبی بود که دو تا اتفاق غیر منتظره افتاد برام. دومیش یه بی گداری بود که به آب زدم و هنوزم توو کفش(kafesh ) ام!!: به مصطفی گفتم که یه روز با هم بریم انقلاب. فایزه شدیدا بهم هشدار داده بود که الان واسه بیرون رفتن زوده؛ ولی من نتونستم جلوی خودمو بگیرم و وقتی مصطفی وسط کلاس حل تمرین رفت بیرون که جواب یه سوال سخت رو نبینه، (چون خودش وقت نکرده بود بهش فکر کنه و نمی خواست جواب لو بره.) منم چند دقیقه بعد رفتم بیرون و در مورد امتحان تحلیلی یه سوال ازش پرسیدم و یکم ازش تعریف کردم که چقدر ذهنت ریاضی و فیزیک رو خوب بهم مرتبط می کنه.(یه عادتی که داره اینه که می گرده تحلیل نتایجی که توو روابط ریاضی بدست میاد رو توو واقعیت پیدا می کنه. یعنی معتقده ریاضی یه مصداقی از واقعیت رو در اختیار ما میذاره؛ پس حتما هر داده ای یه تحلیل خارجی داره.(باحال نیست؟)) اونم با یه حالتی که انگار از حرفم خوشش اومده بود, خندید و گفت من یه عمره اینجوری فکر می کنم دیگه... بعد من گفتم ببین من هر چند وقت یه بار میرم انقلاب کتاب جدید می خرم. اگه دوست داشتی مثلا میتونی...  (فکر کردم می فهمه بقیه شو.)  بعد یکم تصویر ذهن من...
ما را در سایت تصویر ذهن من دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : wemydiary2po بازدید : 12 تاريخ : جمعه 21 آبان 1395 ساعت: 1:46

امروز دومین هفته ی "مدرسه ی اوتیسم" بود. خب من صبح ساعت هشت بیدار شدم و صبحانه خوردم و ادامه تمرین های ریاضی فیزیک رو حل کردم و دوش گرفتم و رفتم بیرون.  ناهار پیتزای قارچ و مرغ خوردم که پنیرش خیلی زیاد بود و بعد دویدم سمت مدرسه. حدودای ساعت دوازده و نیم رسیدم و رفتم سر کلاس. یکی از بچه ها جدید بود و جنب و جوش بسیار زیادی داشت. همه ش بالا پایین می پرید. واقعا از توصیف اوضاعشون دلم یه جوری میشه. خب سریع ازش می گذرم.  امروز من به غزاله ناهار دادم. ناهارش ماکارونی بود. خب خداروشکر خوب غذا می خورد و لازم نبود خیلی انرژی مصرف کنم. وسط غذا دادن بهش یه لحظه همکارم گفت تصویر ذهن من...
ما را در سایت تصویر ذهن من دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : wemydiary2po بازدید : 17 تاريخ : چهارشنبه 12 آبان 1395 ساعت: 3:07

یکی از عالی ترین راه های "رشد روحی" اینه که وقتی همه باهات مخالفت می کنن کار درست رو انجام بدی و کوتاه نیای. سختی کار هم همین مقاومته ست, وقتی عزیزترین هات درکت نکنن؛ باهات مخالفت کنن(هر کس به شیوه خودش) و حتی تو رو به انزوا بکشن.(به قول اردلان بکشنت توو اسپیرال سکوت!) و تو علاوه بر تحمل کردن, نذاری ایمانت از بین بره؛ ایمان به خودت!  (و این کاملا با خودخواهی فرق داره؛ این یعنی باور کردن خود؛ یعنی شنیدن صدای درونت.) این روش "آنته" و من چقدر دوستش دارم! چون خودشو قبول داره. خودشو بیشتر از همه قبول داره. احساساتشو باور کرده و کاری که فکر کنه درسته رو انجام می ده؛ ب تصویر ذهن من...
ما را در سایت تصویر ذهن من دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : wemydiary2po بازدید : 26 تاريخ : چهارشنبه 12 آبان 1395 ساعت: 3:07

دیروز چقد خوب بود. من شب قبلش نه ساعت خوابیدم. تازه مهمون هم داشتیم و من قبل از اومدنشون رفتم توو اتاق و خودمو زدم به خواب. بعدم خوابم برد. نه ساعت! بعد هم ساعت یه ربع به شیش خودمو از تخت کندم و حلقه های مانتومو شستم و اتو کردم و شیر نسکافه خوردم و دیرم شد و دویدم سمت دانشگاه. تا رسیدم توحید, یه نگاه به صف بی ار تی انداختم و فهمیدم که باید با تاکسی برم دانشگاه. بعد رو صندلی جلوی تاکسی نشستم و یه موسیقی بی کلام پلی کردم و جان شیفته خوندم و چقدر دلم خواست که من "آنت" می بودم! بعد هم ده دقیقه ای رو رفتم توو خلسه و بی نهایت حال داد. تا رسیدم دانشگاه رفتم سر کلاس و دیگ تصویر ذهن من...
ما را در سایت تصویر ذهن من دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : wemydiary2po بازدید : 18 تاريخ : يکشنبه 9 آبان 1395 ساعت: 0:34


داشتم با خاله مرجان حرف میزدم, اونم به اصرار مامانم بهم گفت که برم با همون آخوندی که به مامانم گف منو به حال خودم رها کنه حرف بزنم و شبهاتم(!) رو بر طرف کنم.

 بعد من گفتم خاله من میخوام برم پیشش, ولی نمی دونم چی بگم! چه سوالی بپرسم؟ اصلا سیستم فکر کردن ما با هم فرق داره. تنها حرفی که می تونم بهش بزنم اینه که من دارم از دین بر می گردم؛ حرف خاصی لازم نیست قبلش بشنوم؟

 _پس به خودت زمان بده؛ىا با من میری جهنم؛ یا با خانواده بهشت.
در هر صورت تنها نیستی.
_Deal!!
 
 
تصویر ذهن من...
ما را در سایت تصویر ذهن من دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : wemydiary2po بازدید : 25 تاريخ : يکشنبه 9 آبان 1395 ساعت: 0:33

تمام محبت خود را به یکباره برای دوستت ظاهر مکن! 

زیرا هر وقت اندک تغییری مشاهده کرد؛ تورا دشمن می پندارد.

-سقراط-

 

تصویر ذهن من...
ما را در سایت تصویر ذهن من دنبال می کنید

برچسب : شرح حال,شرح حال نویسی,شرح حال روانپزشکی,شرح حال رجال ایران,شرح حال بیمار به انگلیسی,شرح حال دانشمندان ایرانی,شرح حال بیمار,شرح حال یک جانباز,شرح حال یکی از بزرگان,شرح حال ابن سینا, نویسنده : wemydiary2po بازدید : 17 تاريخ : يکشنبه 9 آبان 1395 ساعت: 0:33

امروز ساعت هشت صبح خودمو از تخت کندم و فایزه رو هم بیدار کردم. قرار بود بریم جمعه بازار.  سریع یه شیرموزنسکافه جنگی درست کردم و زدیم بیرون. قرار بود یکم زود بریم که فایزه دوستای سابقشو نبینه اونجا. مخصوصا با دوست دخترای جدیدشون! خلاصه اینکه وقتی رسیدیم کوچه برلن, خوشبختانه اونجا بسیار خلوت بود. فایزه سوسیس تخم مرغ و دو تا چای سفارش داد. نمی دونی چقدر خوب بود؛ یکی از جاهای آرامش بخش جدیدم همونجاست. شاید بازم با فایزه برم.  صبحانه رو خوردیم و یکم حرف زدیم. بعدشم راه افتادیم سمت جمعه بازار. من اولین بارم بود که می رفتم و اونجا رو بسیار هیجان انگیز یافتم( واق تصویر ذهن من...
ما را در سایت تصویر ذهن من دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : wemydiary2po بازدید : 15 تاريخ : يکشنبه 9 آبان 1395 ساعت: 0:33

می گویند: "فداکاری کنید؛ اگر فداکاری نمی کنید, از آن روست که به اندازه کافی دوست نمی دارید."

ولی تقریبا همیشه کسانی که بیش از همه می توانند پذیرای عشقی بزرگ باشند بیش از همه سودای استقلال دارند. زیرا همه چیز در آنان پرتوان است. و اگر اصل غرور خود را در راه عشقشان فدا کنند, خود را حتی در همان عشق خوار احساس می کنند؛ خود را مایه بدنامی عشق می شمارند.

 

پ ن: اصلا این کتاب رو باید عضو برنامه درسی دخترا قرار بدن؛ که البته آقایون برنامه ریز این کار رو نمی کنن...

تصویر ذهن من...
ما را در سایت تصویر ذهن من دنبال می کنید

برچسب : جان شیفته,جان شیفته pdf,جان شیفته اثر,جان شیفته رومن رولان دانلود,جان شیفته اثر رومن رولان,جان شیفته از رومن رولان,جان شیفته رومن رولان انتشارات,جان شیفته ویکیپدیا,جان شیفته خرید,جان شیفته فیلم, نویسنده : wemydiary2po بازدید : 29 تاريخ : يکشنبه 9 آبان 1395 ساعت: 0:32